هرچی که بخوای
 
 
دو شنبه 6 آذر 1391برچسب:, :: 22:14 ::  نويسنده : مهدی

لطفا برای مطالب نظر بدهید

 



جمعه 19 آبان 1391برچسب:, :: 18:39 ::  نويسنده : مهدی

 

کی بود کی بود از اول روز و شب و جدا کرد

 

ماه و ستاره هارو تو آسمون رها کرد

کی بود رو شونه کوه ترمه توری انداخت

از دل ابر تیره برف بلوری انداخت

کی بود کی بود از اول خاک و زمین و گل کرد

این برهوت خشک و دوزخ اهل دل کرد

کی بود که آسمونو تو چشم آدما ریخت

به گنبد بلندش ستاره هارو آویخت

کی بود کی بود از اول تو دریا کشتی انداخت

تو چار دیوار دنیا مرغ بهشتی انداخت

کی بود که آدمارو از آسمون رها کرد

بال فرشته ها رو از تنشون جدا کرد

ستاره آی ستاره شب زمین سیاهه

چراغ آسمون شو تا فردا خیلی راهه

ما که اسیر شهر آهن و سنگ و دودیم

کاشکی همه بدونیم یه روز فرشته بودیم.



جمعه 19 آبان 1391برچسب:, :: 18:37 ::  نويسنده : مهدی

 

به تو عادت دارم

مثل پروانه به آتش

مثل عابد به عبادت

و تو هر لحظه که از من دوری

من به ویرانگری فاصله می اندیشم

در کتاب احساس،

واژه فاصله یک فاجعه معنا شده است

تو توانایی آن را داری که به این

فاجعه پایان بخشی.

 



جمعه 19 آبان 1391برچسب:, :: 18:36 ::  نويسنده : مهدی

روزی

ساعتی

 

می خواستم بگویم که دوستت دارم

 

اما اینک فریاد میزنم "عزیزم دوستت دارم......."

 

روزی

ساعتی

می خواستم

 

اما ای امید جان!در ان لحظه ذهن من از فواره ها بالاتر

از زندگی پر بارتر

وازامید سرشاربود

 

حس می کردم که از نگاهم رازم را خوانده باشی

 

اما اینک بدون تو تنهایی را با تمام ابعادش حس می کنم

 

وقطره قطره عشقم را با تمام وجودم

 

در یک کلمه می گنجانم و می گویم:

 

"عزیزم !بدون تو خودم را تنها بی کس می بینم.

بگویم عاشقت هستم

 



جمعه 19 آبان 1391برچسب:, :: 18:34 ::  نويسنده : مهدی

نام من عشق است ایا می شناسیدم؟؟؟؟؟؟؟؟

 

نام من عشق است ایا

می شناسیدم؟

زخمی ام زخمی سرا پا

می شناسیدم؟

با شما طی کرده ام راه درازی را

خسته هستم خسته ایامی شناسیدم؟

راه شش صد ساله ای از دفتر حافظ

تا غزل های شما ایا می شناسیدم

این زمانم گر چه ابره تیره پوشیدست

من همان خورشیدم اما می شناسیدم؟

پای رهوارش شکسته سنگلاخ دهر

اینک این افتاده از پا رامی شناسیدم؟

می شناسند چشم هایم چهرهاتان را

همچنانی که شما ها می شناسیدم؟

این چنین بیگانه از من رو مگردانید

در مبندیدم به حاشا می شناسیدم؟

من همان دریایتان ای رهروان عشق

رود های روح دریا می شناسیدم؟

اصل من بودم بهانه بود فرعی بود

عشق قیس و حسن لیلا می شناسیدم؟

در کفه فرهاد تیغه من نهادم من

من بریدم بیستون را می شناسیدم؟

مسخ کرده چهره ام را گر چه این ایام

با همین دیدار حتی می شناسیدم؟

من همانم اشنای سال های دور

رفته ام از یادتان یا می شناسیدم؟؟؟



جمعه 19 آبان 1391برچسب:, :: 18:34 ::  نويسنده : مهدی

تو می آیی تو می آیی

یقین دارم كه می آیی

زمانی كه مرا در بستر سردی

میان خاك بگذارند تو می آیی

 

 

خدا...

شبی همصحبتی میگفت:

 

{که با روییدن یک مرگ

شهابی می چکد

از چشمهای آسمان ناگاه}

و من با گریه پرسیدم:

 

چرا در مرگ دل

اما

سقوط بی نهایت اشک

کافی نیست؟!



جمعه 19 آبان 1391برچسب:, :: 18:33 ::  نويسنده : مهدی



چهار شنبه 17 آبان 1391برچسب:, :: 1:47 ::  نويسنده : مهدی
سلام به همگی

 

بعد این همه مدت بهم ثابت شد

عشق یعنی نرسیدن ......

 



چهار شنبه 17 آبان 1391برچسب:, :: 1:36 ::  نويسنده : مهدی

پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر

پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد!



چهار شنبه 17 آبان 1391برچسب:, :: 1:18 ::  نويسنده : مهدی

ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻨﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺩﺭ ﻗﻄﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ،ﻗﻄﺎﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ.ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺷﺮﻭﻉ ﺣﺮﮐﺖ ﻗﻄﺎﺭ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﻮﺭ ﻭ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺷﺪ.ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﻟﻤﺲ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﮐﺮﺩ. ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ5ﺳﺎﻟﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ،ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ،ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻭ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻗﻄﺎﺭ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻟﺴﻮﺯﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ. ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﭼﮑﯿﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﺩ.ﺁﺏ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﭼﮑﯿﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:ﭼﺮﺍ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺍﻭﺍﯼ ﭘﺴﺮﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﭘﺰﺷﮏ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﮔﻔﺖ:ﻣﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﺍﺯ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﯾﻢ.ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺒﯿﻨﺪ...



صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان هرچی که بخوای و آدرس mm.aghdami.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 3
بازدید ماه : 4
بازدید کل : 7374
تعداد مطالب : 14
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1